شبت بخیر!
شب شماهم بخیر آقای تجربه!
شاد شدیم!
تا چند ساعت دیگر قسمت دوم داستان شبح
جلوي آينه ايستاد و خودش را با لباس عروس
وارانداز كرد لبخندي از خوشحالي زد
دوستش كه یاسمن نام داشت مدام پشت در سر و صدا ميكرد
پریماه بدون توجه به اون جلوي آينه نشست و به خودش گفت:
چيه؟ چرا هول شدي؟؟؟ ديدي بالاخره گيرش آوردي...
چشمانش رو بست يكدفعه لبخند روي لباش خشك شد
در يك ثانيه يك چهره غرق خون وشبح شكل رو كه
چادر سياه و بلندي به سر داشت ديد...
جيغ كوتاهي كشيد و چشمانش رو باز كرد
به نفس نفس افتاده بود
هراسان برگشت و پشت سرش رو نگاه كرد
از پنجره باد مي وزيد و باعث ميشد پرده ها تكان بخوره
در همين حال موبايلش بلند زنگ خورد كه باعث شد از جا بپره
با ديدن تصوير نامزدش نفس عميقي كشيد و گوشي رو برداشت...
سلام پس كي مياي؟ باشه منتظرتم ...دوست دارم ...خدافظ
گوشي را سر جايش گذاشت و در رو بازكرد
يكدفعه دوستش یاسمن مثل جن زده ها پريد جلوش
پریماه با دلخوري مثل بچه ها دنبالش كرد
طبقه پايين آقا تجربه و خانومش پارسانا خانوم
خندان نظارگر اينها شده بودند
تا اينكه در باز شد و فرخ پسرخاله پریماه با خانوادش وارد شد
رز مریم خانوم مادر فرخ با روي باز صورت پارسانا خانوم رو بوسيد و تبريك گفت
اما فرخ با دلخوري به گوشه اي رفت و ماتم گرفته پریماه رو زير چشمي نگاه ميكرد
فرخ از بچگي عاشق پریماه بود اما پریماه هميشه اونو به چشم برادرش دوست داشت
ساعتها در گذر زمان بودند ...موقع شام كه رسيد آقا داماد كه امید نام داشت از راه رسيد
پسري با موهاي جو گندمي و قدي متوسط با كت و شلوار مشكي يكدست
او كه از قضاياي فرخ و پریماه خبر داشت حتي با فرخ دست هم نداد
و نرسيده به پيش پریماه رفت...آنها مشغول آماده كردن سور و سات عروسي بودند
فردا شب در حياط همان خانه جشن عروسي آنها بود
ساعاتي ديگر گذشت و همه آماده استراحت و خواب شدند
پریماه از امید خداحافظي كرد و به اتاقش برگشت
و زودتر از آنكه فكرشو كنه به خواب رفت
این داستان ادامه دارد......
ویرایش توسط sam127 : 09-14-2016 در ساعت 01:35 PM
چرا اون به من نگفت دوستت دارم چرا من باید بگم ها؟؟
وای اقا فرخ هم که هست متاسفم من فقط به چشم برادری میبینم
امید کیه نکنه شوهرمه انگار قرار دستی دستی منو بدبخت کنید
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
ویرایش توسط parsana : 09-14-2016 در ساعت 03:26 PM
ماشاالله ماشاالله پریماه جان مادر چه خوشگل شدن امشب!
من رو با این همهههههه پتانسیل برای ایفای نقش کشتین اقا سام انتخاب بازیگرانتون اصلا خوب نبود ..من دیگه با شما کار نمیکنم .حساب منو تصفیه کنین برم ..فقط با محمدرضا شریفی نیا قرار داد میبندم دیگه
رزمریم مادر فرخ؟
آقا من درخواست بازی نداده بودم دارین از سوپراستاری من سواستفاده میکنین که فیلمتون فروش بره
پریماه چشم سفید چطور روت شد با پسر من ازدواج نکنی
سلام خواهر
آره والا حق داری
همون دیگه بهت گفتم این دختر غزل رو بزرگش نکن گوش نکردی که
شده لنگه مامانش
فرخ بچم دلش خونه میخوام براش برم خواستگاری همین دوست پریماه
اسمش یاسمن بود دیگه؟
وای خدا خودم مردم از خنده
من نبوووووووودم ایااااااااااااااااااااااا ا داستان نیس بخونم برام نمیاره
======
شبح قسمت اول
================
شب از نيمه گذشته و ماه در آسمان غايب
ابرهاي پراكنده اي آسمان را پوشانده بود
در كوچه پس كوچه هاي يكي از محله هاي جنوب شهر
زني با چادري سياه به ديوار كوچه تكيه زده بود
لحظاتي گدشت در چوبي خانه اي كه كنارش بود باز شد
و يك پيرزن هراسان بيرون آمد
با ديدن زن جوان سري تكان داد و گفت: بيا تو
تا همسايه ها نيديدن...
زن كشان كشان وارد خانه شد و در حالي
كه از درد مثل كرم بخودش ميپيچيد
ناله ميكرد...!!! پيرزن زير كتف زن را گرفت
و در حاليكه با نگراني به درو ديوار نگاه ميكرد
اورا داخل اتاق برد و تمام پرده ها رو كشيد
همان لحظه صداي جيغ زن و گريه نوزاد تازه متولد شده
در خانه پيچيد...پيرزن با دستاني خوني پيشاني خيس از عرق
را پاك كرد و در حالي كه اشك ميريخت كسي را صدا زد
دختر جواني به نام یاسمن از راه رسيد در حالي كه ترسيده بود گفت:
مرده....آبجي غزل مرد...
پيرزن شانه دخترك رو گرفت و گفت:
خوب گوش كن چي ميگم
تو كه نميخواي ابرومون تو محل بره
اين بچه هم حروم زاده شده
معلوم نيست كدوم بی شرفی پدرشه
اگه همسايه ها بفهمن ديگه با چه رويي ختم قرآن بگيرم
همينجا توي باغچه آبجيتو خاك ميكنيم
ولي حواست باشه مبادا به كسي چيزي بگي
یاسمن كه به هق هق افتاده بود گفت: پس اون چي ؟
پيرزن نفس عميقي كشيد و گفت: ادم خير زياده همين امشب
ميزاريمش در يك خونه آقا تجربه اينا ...پارسانا خانم
بچه دار نميشه و آرزوش يه بچه اس... مطمئنم نگهش ميدارن
دم دماي سحر بود یاسمن چادرش رو به سر كرد
و بچه رو بغچه پيچ برد و جلوي خانه همسايه گذاشت
آرام در زد و بدو بدو از آنجا دور شد....
30 سال بعد: همان محله ...خانه آقا تجربه...
دختر جواني كه لباس عروس بتن داشت خندان از پله ها بالا رفت
و دوستش در حاليكه سر بسرش ميزاشت ميگفت:
پریماه راستشو بگو داشتي با آقا داماد صحبت ميكردي
پریماه هم در حالي كه ميخنديد گفت: به تو چه
داخل اتاق رفت و در و قفل كرد
جلوي آينه ايستاد و خودش را با لباس عروس
وارانداز كرد لبخندي از خوشحالي زد
دوستش كه یاسمن نام داشت مدام پشت در سر و صدا ميكرد
پریماه بدون توجه به اون جلوي آينه نشست و به خودش گفت:
چيه؟ چرا هول شدي؟؟؟ ديدي بالاخره گيرش آوردي...
چشمانش رو بست يكدفعه لبخند روي لباش خشك شد
در يك ثانيه يك چهره غرق خون وشبح شكل رو كه
چادر سياه و بلندي به سر داشت ديد...
جيغ كوتاهي كشيد و چشمانش رو باز كرد
به نفس نفس افتاده بود
هراسان برگشت و پشت سرش رو نگاه كرد
از پنجره باد مي وزيد و باعث ميشد پرده ها تكان بخوره
در همين حال موبايلش بلند زنگ خورد كه باعث شد از جا بپره
با ديدن تصوير نامزدش نفس عميقي كشيد و گوشي رو برداشت...
سلام پس كي مياي؟ باشه منتظرتم ...دوست دارم ...خدافظ
گوشي را سر جايش گذاشت و در رو بازكرد
يكدفعه دوستش یاسمن مثل جن زده ها پريد جلوش
پریماه با دلخوري مثل بچه ها دنبالش كرد
طبقه پايين آقا تجربه و خانومش پارسانا خانوم
خندان نظارگر اينها شده بودند
تا اينكه در باز شد و فرخ پسرخاله پریماه با خانوادش وارد شد
رز مریم خانوم مادر فرخ با روي باز صورت پارسانا خانوم رو بوسيد و تبريك گفت
اما فرخ با دلخوري به گوشه اي رفت و ماتم گرفته پریماه رو زير چشمي نگاه ميكرد
فرخ از بچگي عاشق پریماه بود اما پریماه هميشه اونو به چشم برادرش دوست داشت
ساعتها در گذر زمان بودند ...موقع شام كه رسيد آقا داماد كه امید نام داشت از راه رسيد
پسري با موهاي جو گندمي و قدي متوسط با كت و شلوار مشكي يكدست
او كه از قضاياي فرخ و پریماه خبر داشت حتي با فرخ دست هم نداد
و نرسيده به پيش پریماه رفت...آنها مشغول آماده كردن سور و سات عروسي بودند
فردا شب در حياط همان خانه جشن عروسي آنها بود
ساعاتي ديگر گذشت و همه آماده استراحت و خواب شدند
پریماه از امید خداحافظي كرد و به اتاقش برگشت
و زودتر از آنكه فكرشو كنه به خواب رفت
تبلیغ نکنید بچه ها میان جواب میدن بهتون
آقااااا سلام...من جا موندم...من الان وسط مسافرتم
خوندم دو قسمتشو عالی بود ... فقط یه ابهامی برام بوجود اومده
من دختری جوان بودم که پریماه متولد شد چرااااا الان باهاش دوستم؟
ای خداااا...اول اینکه از خودم شاکی ام کار خوبی نکرد پریماه رو انداخت به پارسانا
دوم اینکه مثلا بیست سال از پریماه بزرگترما پری چراااا میوفتی دنبال من مگه همسن توام
ولی آقا سام عااااالی بود.
براي سرفه ي گلدان ها، گلي نمانده خودت گل باش...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)